نم نم نماز...
برای راز های نگفته ام کمی دیر شده
میدانم که نسیم های بیهوده
و شک های ناغافل نمازم را به یغما برده اند
میخواهم در قالبی از مه جامه بپوشم
و همراه افتاب
یکبار درخشان شوم.
اما… نمیشود
نمیتوانم.
شب تمام قصه ام را پر کرده و مه غلیظی
جلوی چشمانم مانده.
و من به وسعت تمامی امیدهایم
یقین دارم
میتوانم برای تولد دوباره نور
نماز بخوان